خداحافظ

میدانی،نوشتن احساس خوشایندی ست.هرکس به انگیزه ای مینویسد....اکثر وبلاگ نویس ها آدم های تنهایی هستند.مینویسی و تجربیاتت را به اشتراک میگذاری.و بعد میبینی که هستند کسانی که دوست دارند نوشته هایت را...آهسته آهسته عادت میکنی.مثل می نابی می ماند که مستی اش آرام آرام اثر کند.یک جور عاشقی است اصلا.بماند که هدفم از اول از نوشتن این وبلاگ پیوستن به گروه پایداری بود.همراهی با بچه هایی که با موفقیت قدم در راه سلامتی گذاشته بودند.نشد...نه نظمشان را داشتم و نه پایبندی دقیق شان را.بازهم خواندمشان اما وبلاگم محفظه ی خاطراتم شد..و نوشتم.از خودم و خاطراتم.حالا زمانی بیشتر میخواهم برای انجام کارهای ناتمامم...میبندد دست و پایم را وبلاگ....الغرض اینکه باید بروم....و این دفترچه ی ممنوعه می ماند....که دلم نمی اید ببندمش....

نظرات این پست فقط برای خودم است و تایید نمیشود...

پ ن :خانم یا آقای دکتر محترمی کامنت گذاشتند که وایتکس همان کلر با دوز زیاد است.یعنی از لحاظ ترکیب با آب دقیقا مثل هم عمل میکنند.ضمن تشکر از تذکر شما!! گذشته از اینکه وایتکس 5 درصد کلر دارد.و گذشته از این که یک سری یون هایی مثل سدیم توی وایتکس کاملا بی کار و بی عار میچرخند.از تهمت زدن به صاحبان مجموعه ی ورزشی عذرخواهی میکنم!!خداوند بر ما ببخشاید!!ولی شما فک کن آب استخر و با5 درصد کلر پر کنن!!یعنی من رفتم چند گرم لاغر بشم درماتیت میگیرم برمیگردم!!خو مجبورن مگه تا لوله های تخلیه آب رو هم با آدم پر کنن...

پ ن 2:کنجکاو شدم ببینم توی ان ور آب به چه هیکلی می گویند FAT!توی گوگل ایمیج سرچ کردم فت گرل!و ....عرق شرم بر پیشانیم نشست!!این چه وضعیتیه!!

پ ن 3:از استخر که بیرون می آیم دختر بچه ی5_6 ساله ای به پایم می آویزد.خم میشوم:چیه عزیزم؟

میگوید:میشه من بوست کنم؟میگویم:برای چی؟میگوید:از قیافه ت خوشم می آید!!

یعنی اخر الزمان شده به این میگن ها!!

پ ن 4 :شراره خانومی.ایسشاللا دختر گلت به سلامتی و میمنت به دنیا بیاد....ازهمین الان اومدنش و تبریک میگم

پ ن 5 :غلام همت آن نازنینم/که کار خیر بی چون و چرا کرد.

دعای خیرتان را می خواهم و یادی خوش.و نگویید چرا....دلم بیشتر تنگ میشود....

سخت است ها...خوب دیگر...خداحافظ

بقره 222

_توی اینترنت سرچ میکنم بقره 222 از ده تا سایتی که وا میشه 5 تاش ورود ممنوعه!!خب خدایا چرا حرفای بد بد میزنی ؟!!

*دوست عزیزی تو کامنتاش سوال کرد از زندگی چی فهمیدین.من خودم اول جواب میدم.ولی دوست دارم تو هر سن و جنس و مقامی هستی.اگه خواننده ی خاموش این وبلاگ هم هستی جواب بدی...لازم هم نیست حتما جوابت طبق رعایت موازین باشه!هرچه میخواهد دل تنگت بگو..

به قول سهراب:زندگی آبتنی کردن در حوضچه ی اکنون است...

دمی را غنیمت شمردن و از یاد او غافل نبودن....سر آسوده به بالین نهادن است....

نگاه همیشه نگران تو ،بدرقه ی سال های زندگیم...

پاییز بود.همون موقعی که استخر میرفتم.همون موقعی که شنای دختر جوانی تقریبا با قد و قواره و اندام خودم نظرم رو جلب کرد.کل طول استخر رو زیر آبی میرفت و من میموندم که:نفس کم نمیاره؟

نزدیک من سر از آب بیرون آورد.عینکشو برداشت و نگاه چشمای مغولیش با اون صورت آشنای مشترک بیمارای سندرم دان گیجم کرد..با خودم گفتم به قول برادر جان 4 تا مریضی یاد گرفتی رو مردم اسم نذار!!شاید چشماش بادامیه.این دختره شناش معرکه است.کجاش عقب افتاده ست...

دستش رو به لبه استخر گرفته بود.شدیدا دلم میخواست کف دستش و میدیدم!فقط میخواستم مطمئن بشم خب!!

ناخودآگاه سرم رو چرخوندم.زنی کنار استخر نشسته بود و به اون دختر نگاه میکرد.صورت زن غمگین ترین و نگران ترین نگاهی بود که تا به حال دیده بودم.دیگه لازم نبود کف دستاشو نگاه کنم...

*خدا تو را غم خوار آفرید یا خودت اینگونه خواستی مادر؟چه از فرزندبه تو میرسید که دردهایش را به جان خریدی؟چه کسی به تو گفت که به جای آن دیگری ،تو رنج بکشی...خدا که عادل است مادر...این گونه انصاف روا نمیدارد.تو خود خواستی مگر نه؟


امتحان ها تمام شد.استرس نمره همچنان باقیست...

اه اه چه ترم ناجوری بود.آخر هر ترم تصمیم میگیرم از ترم بعد عین یه دختر خوب از اول ترم بشینم درسامو بخونم تا دیگه مجبور نشم دخیل ببندم  سر در امام زاده ها که ای اماما رحمی..بعد الان چهار ترمه موفق به اجراش نشدم هنوز!!خب البته بعضی از درسا خوندن و نخونش خیلی فرق نمیکنه.یعنی هرچقدر خونده باشی هم کلا متوجه نمیشی سوال از کجا اومده.یه کم دور و برتو نگاه میکنی میبینی همه مثل خودت حیرانن!!بعد دوباره به دوگوله فشار میاری هر موضوع مربوط و نامربوطی که به ذهنت میرسه رو می نویسی.بعد امتحان استاد جان می فرمایند فلانی فلان روز مقاله داده بود از اون سوال دادم!!

سر جلسه میکروب استاد اومده بالا سرم میگه این باکتری رو خودت کشف کردی؟یه نگاه به ورقه م انداختم.نوشته بودم اسپارتافتیکوس!نفهمیدم منظور استاد چیه.از جلسه اومدم بیرون دیدم به به!!

اسپارتاکوس رو میشناسید که کیه ؟(انگاری خود منم نمیشناختم یکی از خواننده ها معرفی کردن!!)تراسینی بود که توی روم اسیر و بعدا گلادیاتور شد.ساپروفتیکوس رو هم نمیشناسید خودم میگم!یه باکتری گردالی گرم مثبت کاتالاز مثبت مقاوم به آنتی بیوتیکه!نه واقعا تحت چه انگیزه ای من این دوتا رو با هم ترکیب کردم؟

با این اوصاف تا جواب نمره ها بیاد باید تن و بدنم بلرزه!

بعد اینکه برادر جان آمده میگه یه ویدیو کلیپ خیلی باحال دارم بلوتوث تو روشن کن بهت بدم.من هم ساااااااااده..منم زود باوررررررررر.برداشتم بلوتوثو روشن کردم .دیدم مشکوک میزنه!!هیچ چی رو گوشیش در حال لود شدن نبود.از ترس زدم گوشیمو خاموش کردم.بعد دیدم وامصیبتا!!!!

شماره های دفترچه تلفنم.میسد کالا.تماس های دریافتی.تماس های گرفته شده.اس ام اس ها.عکس و ها کلیپ هام رفته تو گوشی برادر جان!!البته زیاد نرفته بود چون سریع خاموشش کردم.بعد گفت اگه یه کمی امان داده بودی میتونستم از سیم کارتت هم استفاده کنم.یعنی با گوشی خودش شماره بگیره پول تلفنش بیاد واسه من گردن شکسته!!

نتیجه اخلاقی1:به هیچ کس اعتماد نکنید حتی برادر جانتان!

نتیجه اخلاقی 2:اطلاعات محرمانه مستقیمتونو تو گوشیتون نگه ندارید!

نتیجه اخلاقی 3:بلوتوثتونو همیشه خاموش نگه دارید!

 پ ن:بعد یه ماه رفتم سر ترازو...بی تربیت خاک بر سر دو کیلو اضافه نشون داد!!

تغییر مکان

به دلیل ایجاد پاره ای تغییرات مثبت وبلاگ رژیمی اینجانب با کلیه ی لینکهای رژیمی اش زین پس د رwww.masidevil.blogfa.com خواهد بود.وبلاگ کنونی کماکان به نوشتار خود ادامه خواهد داد ولی مختص به مقوله ی کاهش وزن نخواهد بود.معنی اش این است که در گروه پایداری با وبلاگ آتی در ارتباط خواهم بود.در صورتی که لینکی ثبت نشده اطلاع دهید.پس از بازی در آوردن بلاگفا لینکهام پرید!

برمیگردم

امتحان×مزوتراپی×کتابخونه

آخ خدایا یه دیوار نرم بیارین من سرمو بکوبم بهش!نمیدونم کدوم عقل کلی برنامه امتحانی این ترم ما رو چیده!!به معنی واقعی کلمه میخواسته دوران تحصیلمون افزایش پیدا کنه.آخه فیزیو تو دو روز!!اون هیچی میکروب و تو یه روز کجای دلم بذارم!دانشجو آزاری تا چه حد آخهبعد فرجه هامون هفته بعد نه هفته بعدترش شروع میشه!!.فقط و فقط  همین دو تا درس برای بیزار شدن آدم از زندگی کافیه!!حالا دلت خواست ویروس رو هم بچسبون تنگش!!استاد محترم هم که رفرنس یه کتاب معرفی میکنه بر میداره از یه کتاب دیگه سوال میده!!در نتیجه ساعت های دستشویی رفتن من طولانی میشه.نیست ساعت های دستشویی رفتن جز تفریح حساب میشه از اون لحاظ!! پدرجان هم میترسه نکنه معتاد شده باشم که در نمیام!

امتحان میان ترم فیزیو رو هم خراب کردم در حد لالیگا.البته همه خراب کردن من چون قبلش در بستر بیماری بودم یه کم بیشتر.یعنی الان فقط منتظر کرامات الهیم.اونم واسه این درس پنج واحدی..اوخ...قلبم گرفت!!

تا 15 بهمن امتحانا طول میکشه.ورزش بای بایخواب راحت بای بای  تو این هیروویر سی دی آموزش رقص آذری هم خریدم!سرخوشم کلا!! دلم برا شنا تنگ میشه....احساس غریبیه فارغ از جاذبه ی زمین شناور بودن...

به جان خودم کتابخانه نه جای لاو ترکوندنه!!نه چیپس و پفک حوردن.نه با موبایل حرف زدن،نه دراز کشیدن!!حداقل میخوابی اون کفشاتو در نیار دیگه!!یارو با زنش اومده مثلا جدا نشستن که درس بخونن هی خانومه خسته میشه سرشو میذاره رو میز هی آقاهه از اون طرف کل میز ها رو دور میزنه میاد دست میکشه رو موهاش!!شماها تخصص قبول میشین من قوووول میدم!!فقط جان مادرتون حواس منو پرت نکنین امتحان دارم من بدبخت!!بعد دلم داره ضعف میره میز بغلی دختره هیکلش عین مقوا میمونه برداشته خرچ خرچ چیپس میخوره!!این چیپسه جذب بدنش نمیشه؟!!اون چیپس میخوره من حرص!!جلوش هم کتاب دیفرانسیل و انتگراله!!سر در کتابخونه نوشته مخصوص دانشجویان علوم پزشکی!

 

پ ن:دیروز دوس جونم اومده میگه بریم مزوتراپی!به درد من که نمی خوره خیلی با چاقی موضعی فاصله دارم!!

پ ن 2: اینجا را هم بخوانید.هایپرسوتیسم از اختلالات شایع چاقیه

این آخرین پست منه تا امتحانا تموم بشه!!خوبی بدی حلال کنین!!سر هم میزنم بهتون نامرد نیستم به خدا...!!

بعدا نوشت:اسم وبلاگ من چی شد؟

بعدتر نوشت:آزی جان آدرسی ایمیلت معتبر نیست...احتمالا اشتباه نوشتی...

اینجا ایران است...با حواس جمع زندگی کنید

آقا یه استخر 3 در 4 هست تو فلکه جهاد توی رشتیان...کلهم اجمعین پنج شنبه ها سر ظهر دو ساعت میرم توش.یعنی من باید عالم و آدمو ببینم اونجا.بعد اینا به هم خبر هم میدن منو دیدن.بدیش اینجاست که فک میکنن من خیلی در حال خوش گذرونی هستم!چند وقت پیش در حال معلق زدن با پشت پا زدم تو نشیمن گاه یه بنده خدا، سرم و که آوردم بالا دیدم قیافه آشناست.کاشف به عمل اومد همکلاسی دوران دبیرستان بنده است.دانشجوی علوم آزمایشگاهی بود.بعد از فروکش کردن هیجانات اولیه با دست آب و هم زد و بهم گفت اینو میبینی؟

به کفی که روی آب درست شده بود نگاه کردم:خب؟

_کلر توی آب کف نمیکنه...

_یعنی کلر نیست؟

_نه

_پس...

یادم افتاد ماه پیش که مایومو همینجا جا گذاشته بودم.روز بعدش که اومدم پس بگیرم مایو سیاه رنگ گرون قیمتمو نشناختم.رنگش خاکستری شده بود و دو تا مارال توش جا میشد.فک کردم چون یه شب اونجا بوده و نَشُستمش به خاطر اثر کلر این شکلی شده.بعدا خیلی پیش اومد که از یه استخر دیگه مثلا از استخر بندر میومدم مایوم توکیفم جا میموند.منم از خستگی خوابم میبرد و یادم میرفت بشورمش.ولی همچین بلایی سرش نمی اومد...

اصلا چرا بعد بیرون اومدن از این استخر چشمای من انقدر میسوخت؟

_این کلر نیست...وایتکسه مارال...

باورم نشد.گرچه مواد شوینده رو میشناختم.گرچه انقد با کلر و دترجنت های دیگه کار کرده بودم که بدونم هیچ وقت کلر همچین بوی تندی نمیده.باورم نشد وقتی داریم شب و روز جون میکنیم تا دردای مردمو بشناسیم و کمشون کنیم یه عده دستی دستی به خاطر گرون بودن کلر ملت و بیچاره میکنن...چند نفر این آب تو چشمشون رفته؟مخاط بینی،دهان،واژن...پوست...به خاطر چی؟

_نه بابا.همچین کاری نمیکنن اینا...

نمیشه کاری کرد.بگی هم زیر بار نمیرن.نقشه کشیدم خودمو کارشناس بهداشت معرفی کنم!!شاید ثمری داشت!!در هر حال این دفعه که رفتم بویی احساس نکردم...شاید هم دوزشو کم کرده بودن...چه بدونم که!!


یکی از دوستای گل وبلاگیمون داره داماد میشه....عشق هشت ساله ش به سر انجام میرسه و چقد برای این داداش مجازیم خوشحالم ...ایشااللا همتون همیشه عاشق و خوشحال باشین...

پ ن:واللا به خدا آرزوی من وزن کم کردن نیست.تموم هم و غم منم وزنم نیست.این معنیش این نیست که دوست ندارم وزن کم کنم.ولی کلمه ی آرزو خیلی با ارزش تر از این چیزاست.آرزو دور و دست نیافتنیه.کاهش وزن فقط یه هدفه.هدف یعنی برنامه ریزی کن..همت کن..تا برسی..هدف رسیدن بهش قشنگه...ولی به آرزو نرسی هم قشنگ میمونه...(دیوانه چو از مه دور بهتر...)تازه وزن کردن برام تو فرع اهداف دیگه ست.بیشتر از اون برام تغییر روش زندگیم مهمه.این که درست بخورم.این که طوری برنامه ریزی کنم که به ورزشم هم برسم.اینکه اینجا دوستایی پیدا کردم که ازشون شیوه های متفاوت زیستن و لذت بردن و یاد میگیرم...بعد یه بنده خدایی برام کامنت میذاره چرا همش به فکر لاغری و کاهش وزنی و به اهداف بالاتر هم فکر کن!!

اون گوشه وبو بخون...

اینجا انعکاس یه"قسمتی" از زندگی منه...قوانین بازتابش نور و بلدی؟میدونی خصوصیت تصاویر انعکاسی چیه؟

برو هر وقت یاد گرفتی بعد برام کامنت بذار...


یلدا

خدا وکیلی من آدم سواستفاده گری نیستم.اما گاهی آدمو مجبور میکنن دیگه!!مثلا هرچی به مادرجان می گفتم:ای مادر من.عزیز من.تاج سر من!غذای سرخ کردنی درست نکن.می گفت مگه غذای پخته رو هم میشه خورد!!

از اون طرف دست پخت داره ماااه!!کل فامیل ازش دستورپخت میگیرن!یعنی دلت میخواد انگشت و بشقاب رو هم بخوری!!(دریغ از یک سر سوزن ژن آشپزی که من از مادر جان به ارث برده باشم)خب تقصیر من چیه اونوقت؟چه قد هی این غذا ها رو نگاه کنم و آه بکشم؟چقد این اراده ی من متزلزل بشه!!دارم اینا رو میگم که نگی از حرفه ت سواستفاده کردیا!!

قضیه از این قراره که تو خونواده ی ما فشار خون موروثیه.پدرجان هم از این قائده مستثنی نیست.چند سال پیش که فشارش بالا بود شروع کرد به جای قرص خوردن شروع کرد به ورزش و رژیم و خوردن گریپ فروت.فشارشو متعادل کرد.اما چند وقته که حجم کاریش بالا رفته وغذا هم چرب و چیلی!! ورزش هم ماکو!همین جوری حدس زد که فشارش باید رفته باشه بالا...بنده رو صدا زدند تا به امر شریف گرفتن فشار بپردازم.

آقا ما حین فشار گرفتن یک فکر شیطانی به مخیله مان خطور کرد!!یک نگاه به عقربه کردیم و ابروها رو مثل اخگر در هم فرو بردیم!!

پدرجان:چی شد؟

_فشارتون هفدهه!!(14بود نه 17!!)

_راس میگی؟!!

_اوهوم!!

_عیاااااااااااااااااااال!!(مادرجان گرام!)چقد گفتم به غذا نمک نزن!فشارم رفته 17!!

عارضم به حضورتون که از اونجایی که مادرجان به فرمایشات همسرشون خیلی اهمیت میدن...از اون تاریخ به بعد نمک و روغن از سفره ی غذایی ما حذف شده!!خوبیش اینه که اشتهام کم شده.یعنی من سابقا فکر میکردم اراده م ضعیفه که هی میرفتم سر قابلمه.الان فهمیدم عوامل منحرف کننده زیاد بودن!!برادرجان هم که به این سیستم نمی سازه هروقت از یونی میاد و اوضاع براش سخت میشه میره از بیرون تغذیه مازاد میگیره!!فک نکنیم غذا بد مزه شده ها!!من نمیدونم مادرجان چه جوری غذا درست میکنه که غذای بی نمک و روغنش هم خوش مزه ست!!فقط به پای قبلا نمیرسه...

آه راستی...تحت درمان هورمونی هم قرار گرفتم.گوش شیطان کر ریزش موهام متوقف شده...گرچه به میمنت آب استخر مثل سیم ظرفشویی شدن...

این دوهفته نتونستم کالری کنترل شده داشته باشم...اما 1 کیلو کاهش داشتم.جیگر منی ورزش!!

پ ن:و تمام پول یارانه ی این جانب خرج کرایه ماشین میشود....


یلدا، دختر سیاه موی بلند بالا، یادگار نام وطن، میوه پائیز ایران و عروس زمستان، در راه است. او را بر سفره مهر بنشانیم و با نسل فردا پیوندش دهیم. ایرانی بودن را فراموش نكنیم. یلدا مباركباد



ادامه نوشته

عاشورای !!1408

بیست سال پیش بود کودک من...دی ماه سال 1388

همان سالی که دیگر برای اسب حسین رنگ گلگون لازم نبود.زمین رنگی بود از خون آنهایی که سخاوتمندانه به قتلگاه حسین آمده بودند.

همان سالی که دیگر نپرسیدیم...نانتان کم بود...آبتان کم بود..قیام کردنتان برای چه بود...

همان سالی که فهمیدیم بر حسین میگرییم و با یزیدیان همداستانیم...

حین تشنه ی آب نبود..مردان رزم آور میخواست.افسوس که صدای هل من ناصرش را شنیدند و دم بر نیاوردند...

مواظب باش کودکم...

مواظب باش صدایی که به مظلومیت بلند شود حقی بر گردنت میگذارد تا قیام قیامت....




 

مارال افسانه ی صبر جمیل است....

مکان:کلاس میکروب شناسی!

استاد مشغول تدریس میباشند.

دوست جان در حال گوش کردن

ماتوشکا تند و تند در حال گزارش نویسی آزمایشگاه برای ساعت بعد!!!

کمی بعد ماتوشکا از دوست جان سوال میکند:با چی باید کلنی باکتری رو بر میداشتیم؟

دوست جان آهسته اسم وسیله را میگوید!!

ماتوشکا متوجه نمی شود:کدومشو داری میگی؟!!

دوست جان کمی بلندتر: همونی که درازه..کلفته...!!!

چند لحظه بعد متوجه میشوم از چهار طرف دوستانمان مشغول ولو شدن بر روی صندلی هایشان هستند!!ماتوشکا سرش را تا ته توی جزوه اش فرو میکند!صدای خنده ی فرو خرده ی دخترها می پیچد توی کلاس...

صدای استاد ناراضی بلند میشود:

از دانشجوی پزشکی بعیده که ظرفیت دیدن چند تا عکس رو نداشته باشه.شما بعدا که می خواین برین بالین چه کار میکنید...

سرم را بالا می آورم تا سر از حرفهای بیربط استاد در بیاورم که چشمم به اسلاید های زخم های سیفیلیس می افتد.هرکاری میکنم همذات پنداری نکنم نمی شود.همچین احساس می کنم یک دستی دارد جگرم را می خراشد!!نمی دانم استاد فک کرده کجای عکس ها خنده دار بوده!حالا درست است که ما به تک تک کاشی های کلاس هم خندیده ایم ولی دلیل ندارد حتما به عکس های شما خندیده باشیم!!هر سیاهی که پارسی کولا نمیشه دکترجان!!

فهمیده ام که:هر وقت توانستی خوابیدن را خوردن.فعالیت را بر خوابیدن و واقع بینی را بر خیال پردازی ترجیح دهی لاغر میشوی!!

اوضاع هورمونی من به شدت به هم ریخته بود...از وقتی ورزش رو شروع کرده م حتی با وجود اینکه کاهش چندانی نداشتم تغییرات زیادی داشتم...ورزش کردن جزیی از زندگیم شده.نه قسمتی که سابقا مرتب به بهانه های مختلف عقب می انداختمش... 

انصافا فشار کاری ام خیلی  زیاد شده...شبها چند ساعتی بیدارم و صبح به زور زنگ دو تا موبایل و التماس مادرجان و تهدید های پدرجان از خواب بلند میشم!توی 5 دقیقه دست و صورتم و میشورم و مسواک میزنم.بعد مثل جوجه ای که تازه نوک زدن و یاد گرفته تند و تند سجده میرم!مادرجان از اونور:الله اکبرررررررررررررر!!

این چه وضع نماز خوندنهههههههههههههه!!

ماتوشکا:گیر نده مامان خدا خودش میدونه من دیرم شده!!

احساس میکنم روی ترد میلم!!همش دارم میدوئم!!و دقیقا به هیج جا هم نمیرسم...!

پ ن:یه نفر تو ف/ی/س/ب/و/ک ادم کرده که عمرا اگه از کنار هم رد بشیم یه نگاه به هم بندازیم!!ملت خجسته ن به خدا !!


پ ن 2:نادر ابراهیمی قسمتی از خاطرات نوجوانی من است..گالان اوجا زمانی شاهزاده ی افسانه ی من بود...اینچه برون شهر کودکی هایم بود...مارال نامی است که از او به امانت گرفته ام:

مارال افسانه ی صبر جمیل است

مارال ایمان به فردا را یقین است

مارال دریا و قایقران و قایق

مارال.چوپان.گله.دشت شقایق

مارال شعر شریف همزبانی

بلند آواز خوب مهربانی...


ماتوشکا آرنولد میشود!

سلام

_قبل هرچیز با کمال تاسف و مراتب پوزش ادامه مطلب پست قبلی حذف شد.همون روزی که نوشتمش فرداییش می خواستم بیام حذفش کنم که ناغافل آنفولانزا گرفتم در حد تیم ملی!!خبر خاصی هم نبود واللا!!ملت کم که میارن گیر میدن به اندام همایونی ما!!منم که دل نازززک!!اومدم اینجا آبغوره گرفتم..بعد دیدم انصافا هم درست نیست به کسی رمز ندم و برنجونمش.تازه برادر جان هم اس ام اسی تقاضای رمز کردن!دلم نمی خواست انرژی منفی بدممخصوصا حالا که فول آو پزیتیو انرجی! هستم.چرا؟رفتم عروسی همه بهم گفتن لاغر شدی!آخه بس که مادر جان زد تو ذوقم گفت تو اصلا لاغر نمی شی داشتم افسردگی کرونیک می گرفتم!!

_از عنوان نترسین!!قضیه از این قراره که من اصولا چهارشونه هستم.یادگار اجداد ترکمون بوده گویا!شما که یادتون نمیاد یه زمانی بود مانتو های اپل دار مد شده بود!!من هی با قیچی می افتادم به جون اپلهاش چون اگه باقی میذاشتمشون شکل رستم دستان میشدم!بعد الان نیست شنا میرم!احساس میکنم عضلات پشتم همینجور منقبض باقی مونده!حالا هرچی که هست دوتا شونه هامو از پشت به هم نزدیک میکنه!در نتیجه قفسه ی سینه م یه نموره میره بالاتر!برین جلوی آینه این حرکت و تمرین کنین متوجه عمق فاجعه میشین!!

_دانشجو جماعت انواع استیل خوابیدن رو بلده.از جمله خوابیدن در کلاس با چشم باز.خوابیدن در کتابخانه بر روی جزوه.خوبیدن در تاکسی بر روی شیشه!خوابیدن پشت فرمون...خب من یه مدل دیگه شو هم تجربه کردم!تو استخر خوابم برد!ها چیه؟غرق نشدم!!آب گرم بود...منم خسته!سرمو گذاشتم رو طناب جدا کننده رفتم تو چرت!تا اینکه یه بنده خدایی بغل گوشم پرید تو آب!منم از خواب پریدم!!

_استاد نوشت:حاج آقا...آقای دکتر...از متن آیه ای که تو زیر نویس اومده سوال میدی؟باشه قبول!!تو کتاب بوده!!دیگه از چیزی که تو کلاس گفتی و نه تو پاورپوینتات و نه تو کتاب نبوده باید سوال بدی؟واسه تاریخ اسلام هم باید جزوه بنویسیم؟خوشت میاد بهت بگن عقده ای؟قراره طلبه بشیم ما؟

_برادر جان حقوق دانمان یواشکی گوشزد کردند که استفاده از نام ماتوشکا پی گرد قانونی داره!(یه چیزی تو همین مایه ها)علت را هم ذکر کردند!تو اینترنت که سرچ کردم چیزی پیدا نکردم ولی بنا به دلایلی حدس میزنم درست باشه.آقا گردن ما از مو نازک تره!الان میان میگیرنمون تا ثابت کنیم اسم واقعیمونو... چیزه...احتمالا دفعه ی بعدی با اسم دیگری آپ کنم...

نظرات پست بسته میمونه.متاسفانه قادر به پاسخگویی محبت هاتون نیستم...هرزمان که بتونم سر بزنم نظرات رو باز میکنم..

این شعر در وصف یه مرد افغان گفته شده...ولی...خودت بخونش:

چیزی مسخره

                  در دوستی ماست

از من میخواهی که

                       جامه ی کریستین دیور بر تن کنم

و خود را به عطر شاهزاده موناکو

                                   عطر آگین سازم

و دایره المعارف بریتانیکارا

                                   حفظ کنم

و به موسیقی یوهان برامز

                                گوش فرا دهم

                               به شرط اینکه

                               همانند مادر بزرگم بیاندیشم!!...

از من می خواهی پژوهشگری چون

                        مادام کوری باشم،

                       چون مادونا

و رقاصه ای دیوانه در شب سال نو

                         چونان لوکریس بورگیا

              هم بدین شرط

                      که حجابم را همچون عمه ام حفظ کنم

و زنی عارف باشم چون رابعه عدویه...؟!

                    

                        اما فراموش کردی که به من بگویی

                                                             چگونه..

 

پ ن:دوستان شرمنده کردینا!!جواب کامنتا رو بعدا میدم!!

دو کیلو در هفته لاغر شوید

مدتهاست با خودم کنار اومدم...

ورزش و رژیم رو فقط برای سلامتی و شادابی انجام میدم...

برای همین نظرات دیگران ناراحتم نمی کنه.همیشه همین طور بوده.وقتی برای یه هدفی سرمایه گذاری میکنی همیشه هستن عده ای که سنگ جلو پات میندازن.زمان کنکورم و حتی بعد از اون خیلی حرفا مثل خار تو قلبم میرفت...

اینا رو گفتم تا بعد از خوندن این نوشته اظهار عصبانیت و همدردی و اینا نکنین...

چون برای خودم مهم نیست.اما این وبلاگ "روزمره های یک دختر تپله" و این هم جزو روزمره گی های من بوده...

به تعداد معدودی رمز میدم لطفا تقاضا نکنین که شرمنده تون بشم...

پ ن:تو یه سایت محاسبه ی کالری متناسب با وزن و میزان فعالیت خواستم بدونم که اگه فعالیتم شدید باشه با احتساب وزنم بخوام هفته ای دو کیلو کم کنم روزی چه مقدار کالری باید مصرف کنم...جواب اومد 29 کالری!!

میخوایم تا عید بترکونیم...ایول ایول!!




عید قربان مبارک

سلام

اول این که عید قربان مبارک

بعد اینکه ماتوشکا دو کیلو چاق شده!به همین راحتی!به همین خوش مزگی!ماتوشکا پیش وجدان خودش و باقی مرتژیمان(همون رژیم گیرنندگان)شرمنده است!من باب این علت که نیم کیلو کیک تولد را به تنهایی تمام کرده و بقیه ی خامه هایش را هم با انگشت جدا سازی کرده و میل کرده است!!بعد هم خوشان خوشان یک مدتی است به امر شریف شام خوری پرداخته.انگار نه انگار که رژیمی هم داشته!..ترازو هم نامردی نکرده و آمپر ترکانده!!یعنی مدیونید اگه فکرکنید الان غصه گرفته بیخ گلومو و به دو هفته ای فکر میکنم که دوبار باید بیارمش پایین!!

بعدتر اینکه مربی شنا دیروز گفت چون "استعداد شنایت خوب است" حرکت سالتو را امروز(جلسه ی هفت آموزش کرال سینه) بهت آموزش میدهم!آخرین چیزی که انتظار داشتم بشنوم استعداد داشتن در شنا بود!!البته نه اینکه بی استعداد باشم ها!ولی خوب  بعد از سرچی که در اینترنت انجام دادم و متوجه شدم هرچه قدر درصد چربی بیشتر باشد شناور شدن در آب راحت تر است فهمیدم آنقدر ها هم شاخ غول را نشکانده ام!بسی به یاد گرفتن شنای پروانه علاقه مندم که دیگر باید خوابش را ببینم !!یعنی هرچند سال یک بار تا می آییم یک کمی خوش بگذرانیم پدیده ای به نام کنکور یخه مان را می چسبد!لامصب همچین میچسبد ول هم نمی کند.امتحان جامع را میگویم!

کجا بودیم؟آهان راجب شنا میگفتم!چند روز پیش یک بارانی اینجا باریدن گرفت تماشایی!شلپ شلوپ تا زانو توی آب راه میرفتیم.من تازه از استخر در آمده بودم و مجبور بودم مسیری را پیاده روی کنم تا به قسمت اصلی برسم.هوا هم سرددد!!عملا شنا کنان تا سر خیابان آمدم!از زیر مانتو که خیس بودم از رو هم باد و باران مثل شلاق تنم را خیس میکرد.انقدر ضرباتش شدید بود که حس میکردم تگرگ میبارد.مثل موش آبکشیده سوار ماشین شدم! از شدت لرزش فکم نمی توانستم اسم مسیر را درست تلفظ کنم.توی ماشین هم یکسره لباس هایم را میچلاندم و نگاههای عصبانی راننده را ندید میگرفتم!!(مجبور نبودم توی آن باران به استخر بروم ولی مساله اینجاست که توی آن دو ساعتی که توی آب بودم هوا یک دفعه قاط زد!!)شب که داشتم می خوابیدم انتظار داشتم استرپتوکوکی..خدای نکرده کورینه باکتریومی چیزی توی گلویم رشد و نمو کند و حداقل یک هفته ای مرا در رختخواب بیاندازد.صبح سرحال و قبراق از خواب بلند شدم!!یعنی یک گلودرد ناقابل هم نگرفتم!بادمجان بم دیده ای؟من ماتوشکایشان هستم!

این هم کالری های مختلف شنا در هر ساعت:

کرال سینه:750 کالری

کرال پشت :400_500 کالری

پروانه:800_900 کالری(مای گاد)!!

حالا بماند که من 4 دور دور استخر صد متری میرم و برمیگردم اسپاسم عضلانی میگرم !

پ ن:نمی شود یک واحد خون از بیمارستان بگیرند ما روی آن آزمایش کنیم؟کجای دنیا دانشجوانگشت خودش را سوراخ میکند ؟!!بعد هم دوست جان گیجمان لوله ی مکنده را عوضی گذاشت روی محل بیرون آمدن خون و مجبور شدم آن یکی انگشتم را هم به سرنوشت این یکی دچار سازم!!خلاصه داریم در راه علم شهید می شویم!! نیامدیم حلالمان کنید!

مدتی نیستم...شاید طولانی بشود...ترجیح میدهم اگر وقتی دارم ولو هرچند اندک برای ورزش کردن بگذارم تا برای نوشتن از آن.

دوستتان دارم..شاد و سر افراز باشید...

گاهي مسير جاده به بن بست ميرود
گاهي تمام حادثه از دست ميرود
گاهي همان کسي که دم از عقل ميزند
در راه هوشياري خود مست مي رود

فرشته های ایثار

بیست و یکسال پیش بود.پاییز بود و غربت و زن جوانی که چند روز پیش همسرش را بدرقه ی ماموریتش کرده بود.آخرهای بارداری را میگذراند.قرار بود یکی دو هفته ی دیگر کودکش متولد شود.آن شب اما درد طاقتش را طاق کرده بود.حمله های سریع درد.کوتاه و برنده.در حالی که فاصله شان هر لحظه کمتر میشد وادارش کرد که سراغ زن همسایه برود.زن و شوهر همسایه به بیمارستان رساندنش.کودک همان شب به دنیا آمد.زن همسایه کنار زن جوان ماند.کودک یک کیلو و نهصد گرمی اش را در آغوش کشید و بوی خوش نوزادیش را به مشام کشید.دلتنگی همه ی وجودش را پرکرده بود.

روز بعد به خانه برگشت.بخاری خاموش.خانه ی سرد و یخ زده.یخچال نسبتا خالی...با همان حال بلند شد و غذایش را درست کرد.تلفن ها یکی یکی به صدا در می آمد.همه نگرانش بودند.اما هیچ کدام کنارش نبودند.چه رنجی است غربت

همسرش به همراه مادر شوهرش آمد.با دیدن نوزاد گل از گلش شکفت.نوزاد به هوای شیر سرش را می چرخاند و پدر غرق لذت میشد.روزها میگذشتند.رنگ چهره ی نوزاد اندک اندک زرد میشد.مادرشوهر دلداریش میداد:چیزی نیست.کودک هزار رنگ عوض میکند.اما این تغییر رنگ سفیدی چشم هایش را هم گرفت.گریه هم نمی کرد.با لذت شیر می خورد و دلهره ی بیمار بودن به ذهن مادرش نمی انداخت.

سرانجام لای پتویی پیچیده شد و به نزد پزشک برده شد.پزشک لای پتو را که باز کرد بر افروخته شد:

از دست من هیچ کاری بر نمی آید.این کودک سریعا باید بستری شود.اما امکان این که به مغزش آسیب رسیده باشد زیاد است.هر دقیقه برایش حیاتی است...

اشک بود که از چشم های مادر و پدر می جوشید.کودک بستری شد اما بیمارستان دستگاه تعویض خوندر اختیار نداشت.گفتند باید خودتان تهیه کنید.شبانه. توی خیابان.زیر باران.بدون وسیله ی نقلیه.از کجا بیاورند خدایا؟عموی کودک تماس گرفت:

اگر قرار است کودکی معلول و فلج روی دستتان بماند درمانش نکنید...

کجا پدر و مادری این کار را میکنند؟

پس از دقایقی ماشینی زیر پایشان ترمز کرد. راننده ی دربستی طماعی که با دیدن نگرانی سر و ضع آشفته شان چندین برابر مبلغ معمول را طلب کرد.

مرد آشفته شد: کودکم رو به مرگ است و تو به فکر کلاشی و کلاه برداری...

از ماشین پیاده شد و منتظر ماشین دیگری ماند.ماشین دیگر؟کجا بود آن وقت شب توی هجوم باران؟

راننده اما سخت پشیمان:خانم مشکلتان چیست؟

_دستگاه تعویض خون می خواهیم...بیمارستان نداشت

_من دوست نزدیک کسی هستم که این دستگاه ها را در بازار سیاه می فروشد.با من بیایید.به خانه او میبرمتان..فقط حلالم کنید خواهر...

مرد نمیآمد.زن التماسش میکرد.وقت لجبازی نبود...

دستگاه به قیمت حقوق چندین ماهشان خریداری شد.بیمارستان خون تازه در اختیار نداشت...همان خون دو روز مانده به کودک تزریق شد...بیلی روبین خون به سرعت پایین می آمد و شگفتی پزشکان را بر انگیخته بود...

امروز بیست و یکسال از آنروز میگذرد.فداکاری های پدر و مادرم را جبرانی نیست.شاید اگر جدایی نبود.آدمی قدر با هم بودنش را نمی دانست

خواستم بگویم دوشنبه ی همین ماه تولدمه!زود خبرشو دادم چون احتمالا نمیرسم اون روز آپ کنم!!

پیش پیش از همه ی تبریکاتون ممنونم...

پ ن :دیروز یکی تو راه با دیدن من خطاب به دوستش گفت ماشاللاااااااااا هفتاااااااد کیلو داره!من باید ناراحت میشدم اونوقت؟هشتاد کیلو شیرین دارم!!

پ ن:رسما داریم زیر درس ها دلیوری می کنیم....





بازم بازی

فندق تو وبلاگش خانومای تپل رو به این بازی دعوت کرده و اگرچه یه کم دیر شده اما چون از بازی خوشم اومده کاچی به از هیچی.عادت های نوشتنتون رو شرح بدهید:

خب از اونجایی که من نویسنده نیستم و ۹۰ درصد مواقع می خونم و ۱۰ درصدشو می نویسم ترجیح میدم هادت های مطالعه امو شرح بدم

بیشترین زمان مطالعه ی من روی تخت سپری میشه.البته اصولا زندگی من روی تخت میگذره.خدای نکرده فکر نکنید که به دلیل کمبود امکاناته ها!یک میز تحریر دارم که بقایای تجارت خانه ی قبلی پدرجان است و طولش با عرض اتاق برابری میکنه.اما رویش همیشه ی خدا انباشته از کتاب و کیف و لباسه.صندلیش هم به لطف لم دادن های برادر جان از وسط به دو نیم شد!!در نتیجه شب های سرد زمستان  کنار تخت روی زمین چمباته میزنم .لحاف را می پیچم دورم..کتاب و جزوه ها هم پخش می شوند روی تخت.

سابقه ی مطالعه در حین دیدن فیلم سینمایی و خوردن و آشامیدن هم به وفور در کارنامه ام هست!اما بیشترین بازده ساعات مطالعه ام را آن یک ساعت مانده به امتحان توی ماشین دارم!!

من هم از اینجا کلیه خانومای تپل.پزشکان محترم و الاستی گرل و الهام و پرژین عزیزم رو دعوت میکنم

این پست خاله زنک و صرفا جهت ثبت ماوقع میباشد.

از استخر که در اومدم گوشیمو نگاه کردم.چهار تا میسد کال و چهار تا نیو مسیج!

یعنی داشتم ذوق مرگ می شدم (اگه واسه شما هم فقط از طرف همراه اول اس ام اس بیاد منو درک می کنی).شماره ها همه مال یه سیم اعتباری بود.نشناختم.اس ام اس ها رو باز کردم.بدین قرار بودند:


شماره ۱:هی...

                 یادت نره دوست دارم....

                                       خیلی زیاد...............


شماره ی ۲:این پیام تقدیم به کسی که نامش در بهار من.یادش در فکر من عشقش در قلب من.و دیدارش آرزوی من است!!!

(این چی میگه؟)


شماره ی ۳:کی اشکاتو پاک می کنه شبا که غصه داری(حیوونی) دست رو موهات کی میکشه وقتی منو نداری (الهیییییییییی)شونه ی کی "مرحم"!! هق هقت میشه دوباره (جان؟).از کی بهونه میگیری...شبای بی ستاره.(اگه حفظین بقیه شو تو ذهنتون تا آخر بخونیین حال ندارم بنویسم!!)


شماره ی ۴:سلام.آفرین که رو قولت موندی!باور کن منم رو قولم هستم.و از روزی که با تو آشنا شدم(هان؟)فقط تو!!

منت نمی ذارم(خواهش می کنم بذار) اصلا اخلاقم اینجوریه.هرگز دو تا دوست همزمان نداشتم (احتمالا منظورش دوست دختر بوده..خودم تنهایی فهمیدم!!)و هرگز من از کسی جدا نشدم (یعنی بقیه ازم جدا شدن).عزیزم نشناختی ؟

شماره ی سیم کارت دایمیم ...از قشم داشتم بر میگشتم تو هواپیما سوخت این چند روزم شمارتو نداشتم امروز یادم اومد (قربون حافظه ت برم من) سعیدم (منم ماتوشکام)!!


توی ماشین بودم که بازم اس ام اس اومد:

چرا جواب نمیدی؟دانشگاهی؟

یه لحظه بعد:

بابا سعیدم..زیبا کنار!!ویلای شماره ی ..!!

دوباره:پشت فرمونم ۵ دقیقه دیگه زنگ میزنم!!

اسم ام اس دادم :

ـ اشتباه گرفتی!!

ـ چی رو اشتباه گرفتم؟ناراحتی از اینکه یه مدت زنگ نزدم؟عزیزم این ۱۵ روز که ایران نبودم.شماره تو هم نداشتم.ناراحت نشو شرمنده عزیزم!!

ـ داداش میگم شماره زیدتو اشتباه گرفتی!!

ـ حالا دیگه به من میگی داداش؟یادته به خاطر یه رگ عربم و ارثی که ازشون بردم دوسم داشتی؟یادت اومد یا بیشتر بگم !!این حرفو نزن عزیزم!

(آقا من کف کردم)

باز اس ام اس داد:

ـ به کارگرا گفتم باشن تا برگردم.این مدت نبودم کارخونه بدجور به هم ریخته ست!امشب زنگ میزنم صحبت می کنیم عزیزم!ناراحت نشو قربون شکل ماهت برم!!من مقصر نیستم شماره تو نداشتم زنگ بزنم!

یه ساعت بعدش:

ـکارخونه کارم تموم شد میرم نمایشگاه!ساعت چند زنگ بزنم!!

بازم:

بذار اینا رو ردشون کنم الان بهت زنگ میزنم.جواب نمی دادی فکر می کردم سر کلاسی

خلاصه زنگید..توی تاکسی بودم:

ـ بفرمایید!!

ـ سلام عزیز دلم..کجایی تو!

ـآقا با کی کار دارین؟

ـسعیدم دیگه دختر!!

ـ جناب زیبا کناری!!اشتباه گرفتی شماره رو

ـ چرا ادا در میاری.یادته من عاشق صدات شدم...مگه میشه نشناسمت!!

ـآقای محترم این شماره رو اشتباه گرفتی بازم زنگ بزنی ازت شکایت میکنما.داشت حرف میزد که گوشی رو قطع کردم.

راننده تاکسی:میبینی اشتباه گرفته قطع کن دختر!!(حالا یکی بیاد برای این توضیح بده)!!

بازم اس ام اس:

من بهت گفته بودم هر وقت از ادامه ی دوستی منصرف شدی بهم بگو.مهم نیست

.اما این کاها رو. نکن.یعنی چی اشتباه گرفتی! الان سرم شلوغه شب زنگ میزنم!!

الان دوباره اس ام اس داده:دلم هواتو کرده..می خوام زنگ زنم!!

من با این بشر عرب چه کار کنم؟!

مثل یه کلوز آپ از یه زندگی دیگه بود که چند لحظه برام نمایش داده شد...جالب بود

 

 

 

من میرم بهشت!

آیا من قبلا اعلام کرده ام که آدم بدشانسی هستم؟از همین تریبون آن را شخصا تکذیب می کنم!کسی که بعد از 45 دقیقه بیرون آمدن از استخر دچار دوره بشود آخر خوش شانسی است.فک کن فقط 45 دقیقه زودتر اتفاق می افتاد چه افتضاحی میشد!!آن هم وقتی 3 ساعت تمام توی آب غوطه می خوردم!!

می گویید چرا این روزها همچنان میرفتم و باید نمی رفتم؟این روزها در زندگی بنده تایم مشخصی ندارند!ا

از آن طرف هم متخصص غدد برایم آزمایشی نوشته بود که باید در روز سوم دوره انجامش میدادم!شب قبل از فردای آزمایش پدرجان خواب دید که از بهشت آمده من را با خودش ببرد!!

پدر جان بنده اصولا کم خواب می بیند و بیشتر خوابهایش پیام های خاصی دارند.خلاصه این شد که همراه من آمد آزمایشگاه!به شدت سرگیجه و ضعف داشتم.سوزن که وارد دستم شد انگار که چند ماه گرسنه بوده باشم دلم پیچ خورد!!هی تحمل کردم دیدم نخیر تمام نمی شود!!سرم را برگرداندم دیدم ماااااااااااادرجان!!سه تا لوله از من خون گرفته است!!خانم خون گیرنده با مهربانی گفت عزیزم آزمایش هایت زیاد است باید زیاد خون بگیرم

پدرجان هم دید رنگ و رویم عوض شده دوتا رانی و چند تا شکلات کاکائویی و بیسکوییت خرید و با عرض شرمندگی همه را خوردم!!

بعد از آزمایشگاه رفتم کتابخانه ی بیمارستان...خلوت بود و من هم پشت میز اساتید نشستم.یکی از کتابهای کت و کلفت روی میز را گذاشتم زیر سرم(متد جدید آموزشی است!! نفهمیدم خوابم برد یا از حال رفتم...می شنیدم یک نفر دارد صدا میزند خانوم دکتر...خانوم دکتر...

انتظار ندارید که من جواب داده باشم؟!

آخرش دیدم یکی دارد من را تکان میدهد!!سرم را آوردم بالا!!مسئول کتابخانه بود.پرسید حالتون خوبه؟!!

گفتم آره یه لحظه سرم گیج رفته بود...بعد دیدم دو سه نفر جمعند دور سرم!!مثل اینکه خیلی بنده خدا صدایم زده بود!!

رفت و برایم یک لیوان آب قند با شکلات آورد!اآنها را هم خوردم(با چه رویی هم اومدم دارم کمی نویسم!!)

برایم جالب بود که هیچ کدامشان اظهار نظری راجب سرگیجه ام نکردند....اگر این اتفاق توی جمع فامیل افتاده بود هرکس یک تجویزی میداد...شاید هم دیدند پشت صندلی اساتید نشسته ام فکر کردند یک چیزی حالیم است!!

خلاصه گند خورد به رژیمم....!!

 حالا شما چه تعبیری برای این خواب در نظر می گیرید؟!!

 _زنان ایران قدیم از دم چاق بودند!!من نمی دانم آن موقع ها موچین هم وجود داشت یا نه!!ولی مسلما جراحی رینو پلاستی نبوده!حالم از این دماغ های نوک تیز بازیگران قهوه ی تلخ بد میشود.از آن بدتر گریم ابروهایشان است.یعنی چهارتا دختر با دماغ طبیعی و ابروی پیوسته توی کشور وجود نداشت جناب مدیری؟

 

_پریناز.فرح.امیر.خشایار...کجایید شما؟

الکساندرویچ ساندویچ

می گن یه بنده خدایی رفته بوده مسجد.موقع برگشتن می بینه کفشش نیست!میگه دو حالت داره یا من نیومدم.یا اومدم و برگشتم.

از آنجایی که به شدت به غذاهای یونی حساسیت دارم در راستای افزایش متابولیسم بدن و افزایش در دفعات غذا خوردن پس از مشورت با اساتید وبلاگستان تصمیم به ساخت ساندویچ های مینور گرفتم.در یک اقدام ضربتی و با مراجعه به کتاب آشپزی چندین و چند مدل ساندویچ دهن آب کن خوش آب و رنگ درست کردم و در یخچال گذاشتم!صبح با خیالی آسوده در یخچال رو باز کزدم تا شاهکارم رو ببرم!نبوووووود!!

پلاستیک ها رو خالی کردم.توی یخدون رو نگاه کردم!!هیچ اثری یافت نشد.گفتم دو حالت داره.یا من اینا رو توی خواب درست کردم.یا دیشب خوردمشون!!گیج و حیران یه در یخچال تکیه داده بودم که دیدم برادر جان با لبخند منو نگاه میکنه!!

ـساندویچ های منو ندیدی داداشی؟!!

ـچرا خیلی خوش مزه بود دستت درد نکنه!یکی تو جا میوه ای برات نگه داشتم!!

ـ!!

فقط خواستم بگم با وجود یک برادر ورزشکار تو خونه!غذا تو یخچال باقی نمی مونه!!

وزنم به هشتاد و یک رسید!گرچه هی ترازو میره بالا و حال منو می گیره!!ولی ما زنده به آنیم که حال ترازو را بگیریم!

پ ن: امروز تشریح موش دارم!!ای خدا من  هنوز شبا خواب قورباغه ی بدون سر می بینم............

ثبت نام حج عمره ی دانشجویی

رفتم حج عمره ی ذانشجویی شرکت کنم.نوشته از ثبت نام بانوان مجرد زیر 45 ساله حتی همراه پدر و مادر معذوریم.فقط به همراه همسر!!!!!!هم اکنون نیازمند یازی سبزتان هستیم!!مملکته عربستانیا دارن؟ پ ن:عراق به همراه یکی از محارم جایز میدونه...قربه الی الله!!


بعدا نوشت:به دعوت الهام عزیزم این بازی رو انجام میدم.ولی کلا چون وب من رژیمیه این بازی های وبلاگی توش جواب نمی ده !!

بدترین اتفاق زندگیم :خیلی وقتا فکر کردم اتفاقی که افتاده بدترین اتفاق زندگیمه ولی با گذشت زمان دیدم که بدتر از اون هم ممکنه اتفاق بی افته !!پس چیزی به اسم بدترین ندارم...

بهترین اتفاق زندگیم:قبولی تو رشته ی مورد علاقه م که مسیر زندگیمو مشخص کرد

بدترین تصمیم: تصمیم اشتباه زیاد داشتم! بدترینش لج کردن با خودم بود...

بهترین تصمیم:لاغری!

بزرگترین پشیمونی:وقتایی که الکی تلف می کنم!

فرد تاثیر گذار در زندگیم :خیلی ها بودن.از همه بیشتر پدرم!

چه آرزویی دارم: آرزو زیاد دارم...سلامتی پدر و مادرم

اعتقاد به معجزه:گاهی فقط معجزه!

چقدر خوش شانسم :آخرشم!!میرم لب ساحل دریا خشک میشه!!

خیانت :فارسی وان!!

عشق : !!

از کی بدم میاد : اسم ببرم؟!!

تا حالا دل کسی رو شکوندی :یادم نمیاد!!

دلیل انتخاب اسم وبلاگ : از کلمه ی تپل بیزارم.کهیر میزنم.زیاد هم میشنوم.بعد چون دچار خود درگیری هستم گذاشتم اسم وبلاگم باشه تا یه کم غیرتمو به جوش بیاره.و همین طور نگاه بقیه رو به جامعه ی تپل ها عوض کنه!!

از بچه های وب کی رو دوست دارم ببینم :همه شونو!

تعریفی از خودم : تو درباره وبلاگ نوشتم!!

خوشبختی :رضایت مندی

این واژه ها یاد آور چی هست ؟

هلو : متلک های خیابانی!! 

خدا : الو سلام.منزل خداست؟این منم مزاحمی که آشناست.هزار بار این شماره را دلم گرفته است.ولی هنوز شت خط در انتظار یک صداست.شما که گفته اید جواب سلام واجب است.به ما که میرسد حساب بنده هایتان جداست؟خرابی از دل من است یا که عیب سیم هاست؟

امام حسین : عاشورا

اشک : شب های امتحان!

کوه : آب یخ چشمه.کلبه های چوبی.گوسفند.سگ گله... !

فرار از زندان : چی هست؟!!

هوش : نمی خوام بگم ریا میشه!!(آیکون ماتوشکا خودشیفته!!)

خواهر شوهر : نظری ندارم!!خدا نصیب نکنه!!

رنگ چشام :مشکی.

چه رنگی :آبی...

جواب تلفن و ارتباطات : به علت روی سایلنت بودن و جواب ندادن اغلب مورد الطفات دوستان قرار میگیرم!

کلام آخر : لاغر میشوم!!

کلا هرکی دوست داره دعوت!!

ماتوشکا مهندس میشود!

برادرجان من امسال دانشگاه قبول شد.که معنی اش میشود این که سال پیش برای شرکت در آزمون های سراسری وآزاد ثبت نام کرد.همان دور و برها نوبت ثبت نام آزمون ارشد هم شروع شد.ما هم به پدر محترم اصرار کردیم که ثبت نام کند.از قضا توی محل کارشان سه نفر دیگر هم شرکت کرده بودند که هر سه از فارغ التحصیلان نظام جدید بودند.همه با هم یک رشته ی دانشگاهی را انتخاب کردند.پدر گرامی بنده پس از ثبت نام محض رضای خدا حتی کتاب هاب منبع را هم تهیه نکرد.فقط گشتیم و از زیر زمین زبان تخصصی سال های دانشجویی اش را پیدا کردیم و سه درس اولش را مطالعه کرد.بعد از آزمون که به خانه آمدند پرسیدیم قبول میشی؟و جواب شنیدیدم :نه من بیست و پنج سال پیش درس خوندم چیزی یادم نبود...

گذشت...

توی اخبار اعلام شد که نتایج ارشد درآمده!!کامپیوتر ما هم طبق معمول خراب!!دو روز توی تعمیر گاه خوابیده بود!بعد که کامپیوتر را آوردیم غروب که شد به برادر جان گفتم برویم کارنامه ی پدرجان را نگاه کنیم و کمی بخندیم!!(خودش خانه نبود)مشخصات را وارد کردیم و کارنامه جلوی رویمان نمودار شد:قبول قطعی!!

داد زدیم و مادرجان را خبر کردیم!بعد مادرجان آمده میگه نه بابا قبول نمی شه درست نگاه کن !بامزه تر از همه درصد هایش بود.زبان تخصصی را 40 و بقیه را پنجاه زده بود!!

بعدا فهمیدیم از سه همکار جوانش هیچکدام قبول نشده اند.بنده های خدا زنگ میزدند و از پدرم منابع مطالعه اش را می خواستند برای سال بعد!!

بعد خودش می گفت این چه جور دانشگاهی است که آدم به این راحتی قبول میشود؟!!

انتخاب واحد کرد و رفت سر کلاس ها...

چند روز پیش آمد سر وقت بنده!یک تکه کاغذ داد دستم و گفت این تحقیق ها رو برام دربیار!!

_پدرجان مگه دانشگاهت کتابخونه نداره؟خب رفرنس ها رو بیار حداقل آخه من از کجا بیارم!!

_من وقت ندارم!!این همه پای اون کامپیوتر می شینی یه بارم به درد من بخور!!!

نتیجه اینکه تا 4 صبح توی اطلاعات سرمایه و مدیریت اعتبارات بخش کشاورزی گشت میزدم!!شما هم خواستید ارشد بخوانید بگذارید بچه هایتان بزرگ شوند کلی به نفعتان است!!

 _تا حالا شده یه روز کامل به جز چند لیوان آب نخوری؟!بعد وزنت یک کیلو بره بالا؟!!بعد شده بخوای ترازو رو با دستات خفه نه ببخشید بشکنی؟!!خواستم بگم برا من اتفاق افتاده!!

  _آزمایشگاه فیزیو عملی داشتیم و فشار گرفتن رو یاد گرفیتم!!شدیدا ذوق زده شدیم..برای اولین بار تو این دو سال حس کردم دارم پزشکی می خونم!!از این مانتو های آستین گشاد پوشیده بودم و به خاطر راحتی بالا رفتن آستینش بازوهای تپل و سفیدم خوراک فشار گرفتن بچه ها بود!!یکی از این دست می گرفت یکی از اون دست!! فشارم از یازده رفت رو سیزده!


داستان سروی که ایستاده می میرد

نام آقای اردشیری آشناست.برای خیلی از تحصیل کرده های شهر بارانی ام. معلم فیزیک بود.بچه ها از در و دیوار آویزان میشدند تا توی کلاسش باشند.تازه تازه توی کلاسش فهمیدیم که فیزیک را هم میشود دوست داشت.پول کلاس های خصوصی را توی یک پاکت میدادیم.هیچ وقت نمی گفت چقدر بدهیم و نیک میدانم که بعضی از آن پاکت ها خالی بودند.از صبح تا شام پای تخته ی سیاه به بچه ها درس میداد..سر آخر هم پای همان تخته ی سیاه قلبش ایستاد.شلوغی مراسم را یادم نمی رود.انگار نصف شهر به سوگ معلمشان نشسته بودند...دیروز دسته جمعی با بچه ها بر سر مزارش رفتیم.همان طور که خیلی از دانش آموزان سابقش این کار را میکنند...بر سنگ لحد دست کشیدیم و فاتحه ای نثار روح بزرگش کردیم.بغضی نبود.حسرتی هم اگر بود.برای زود رفتنش بود.برای دانش آموزانی که گل وجودش را نبوییدند.آقای معلم...حتی رفتنت هم برایم درس زندگی بود.دوست دارم مثل تو باشم....چونان سروی که ایستاده میمرد....آخر میدانی؟سروها هرگز نمی میرند...

 پ ن :به اشتباه به جای فیزیک ریاضی نوشته بودم.ضمن تشکر از نسترن عزیز.بابت این اشتباه بزرگم عذر خواهی می کنم.


آقای دکتر سعادت.شیوه ی تدریس و اخلاقتان خاطره ی معلم محبوبمان را برایمان تداعی می کند.در سایه ی خداوند منان عمری طولانی داشته باشید.کاش همه مثل شما بودند....


شوک رژیمی


چند وقت پیش برای خرید کلاه شنا رفتم گلسار.(یه منطقه ی گرون که به شیک بودن معروفعه..حالا!!)جوانک فروشنده در حین نشان دادن انواع کلاه ها پرسید که کدوم استخر میرم.بعد که براش توضیح دادم پرسیدند که سونا هم داره یا نه؟!!

خوب یه حسی ته دلم میگفت بحث داره به چاقی و لاغری کشیده میشه و اصلا از این قضیه خوشم نمیومد!

ماتوشکا:داره ولی بلیطش جداست!!

فروشنده:خب استفاده میکنی؟

ماتوشکا:نه!!

فروشنده؟چرا؟حتما برو..ماهی دو سه کیلو لاغر میشی!!

خوب ترجیح دادم جواب ندم!نمی تونستم براش بحث علمی باز کنم که داداچ من سونا آب بدنو خالی می کنه نه چربی رو!!

بعد پرسیدن باشگاه میری؟(دومین آدم بی ربطی که تو این هفته این سوالو پرسید)

ماتوشکا:نه!!

فروشنده:چرا؟نمی خوای لاغر بشی؟

نه جون ماتی شما بودین چی کار میکردین؟همون لحظه ای هم که داشتم باهاش حرف میزدم از ضعف دستام یخ زده بود.

ماتوشکا:خب استخر میرم دیگه!!

فروشنده:خب ببین اسخر فقط باعث میشه سرشونه هات خوب بشه!!بخوای لاغر بشی باید ورزش هم بکنی

ماتوشکا:(ای خدا چرا یه مشتری نمیاد تو!!)سرمو تکون دادم یعنی نه!!(ساعت های درسی ما قابل اعتماد نیستن که بشه روش برنامه ریزی کرد و رفت کلاس دیگه.ولی به فروشنده که مربوط نبود توضیح بدم براش!!)

فروشنده:دوست داری همینجوری تپل بمونی؟رژیم گرفتی تا حالا؟

ماتوشکا:(ماماااااااااان)چرا گرفتم...چه طور مگه شما خودتون وزن کم کردین؟

فروشنده:نه

ماتوشکا:مربی هستین؟

فروشنده :نه ولی خیلی از مربی ها مشتریمون هستن.تو باید تو دراز مدت وزن کم کنی.مثلا تا عید 8 کیلو کم بشی!!هشتاد و داری دیگه؟!!

بیچاره ماتوشکا:سرمو تکون دادم یعنی اوهوم!!

فروشنده:برو باشگاه امیر.. کلاس باله هم داره!!

(این فکر کرده من می خوام بالرین بشم)

ماتوشکا:کلاس رقص داره فکر کنم!!ولی جمع شده الان دیگه نداره!!

فروشنده:آره محلشو عوض کرده.یکی دو هفته دیگه بهمون سر میزنه!!می خوای اومد آدرسشو بهت میدم!!

ماتوشکا:اوکی پس بعدا ازتون میگیرم!!

فروشنده:کلاه و بذار سرت!!

ماتوشکا:نمی خواد!!

فروشنده :نه باید امتحان کنی ببینی اندازه ته یا نه!!(مگه سایز سر هم باهم فرق داره؟!!!)

ماتوشکا:کجا بذارم آخه!!

فروشنده:این قسمت که کسی نبینتت!!(عرضم به حضورتون که تو دید خیابون نبود ولی قشنگ تو دید خودش بود!!ملت اوپن ماین تشریف دارن!!)

کلاه و از زیر مقنعه گذاشتم رو سرم!!اعصابم به شدت ریخته بود به هم!!بعد هم سریع آوردم بیرون.گفتم اندازه ست!!

بعد بهش کارت شتاب دادم!!حالا هی میزنه دستگاه راه نمیده!!ایشونم در حال در فشانی:داروی لاغری مصرف نکنی!!عوارض داره.!صورت خودش و نشون داد و گفت من ساپلمنت برای افزایش وزن مصرف کردم این جوشا رو زدم!!

بالاخره دستگاه کار افتاد!!برگه رو گرفتم و سریع راه افتادم!!داشتم میرفتم گفت من فلان روزا هستم اینجا!!اگه تا یه ماه دیگه سربزنی آدرس جدید باشگاه امیر و بهت میدم!!

(چه لاغری من مهم شده!!)

ماتوشکا:باشه باشه حتما میام!!و پریدم بیرون!!

حالا هی شما بگین گیر نده به وزنت!!من گیر ندم ملت گیر میدن!!

من مشکلات دیگه ای هم دارم..عدم تعادل هورمونی که خودش مشکلات عدیده ای رو به وجود میاره!کمر درد امسالم که به خاطر فشار زیاد وارده به کمرم بود....

به قول پدر جان:به دست خویش خویشتن را به هلاکت نیاندازید(میدونم از امام علی پدرجان نقل قول میکنه)!!

 پ ن:وزن استاپ شده!در فکر یه پرخوری برای وارد کردن شوک هستم!!همش یه وعده غذا می خورم ولی همینجور ثابت موندم....








تاییدی شدن نظرات

نمی دونم کجا خونده بودم که آزادی تو وبلاگستان فارسی به حدیه که هیچ دختری جرئت نداره نظراتشو فعال بذاره!!خونده بودما!!باز واسه خودم نظراتو باز گذاشتم!!خیر سرم احترام گذاشتم به شعور مخاطب!!با احترام به تمام دوستان نازنین و گلم!!بعد از این نظرات تاییدی میشن!!خدا داشت جنبه رو بین مردم کره ی زمین تقسیم می کرد ما ایرانیا تو صف گوشت و پیاز بودیم. قدر یه اپسیلون ظرفیت فقط....


نوشتن مینیمال هی کوتاه  و گاه بی ربط به هم شیوه ی جدیدی است که گویا بیشتر مورد پسند مخاطب است.آمارها نشان داده!!بیشتر مردم حوصله ی خواندن متن های بلند و طولانی را ندارند.و به سرعت از روی آن رد میشوند.ادعای مینیمال نویسی ندارم!!چه این وب روزمره است و مخاطب خاص برایم بیشتر از عام ارزش دارد.اگر خوشتان نمی آید برمی گردم به شیوه ی طومار نویسی!!


قسر در رفتن

_ماه مهره.مدرسه ها شروع شده.دانشگاه باز شده (اووووغ)شما چه احساسی دارین؟یاد اولین روز یونی رفتنم افتادم!فک کن کارم که تموم شد به مسئول ثبت نام گفتم کتابا رو از کجا بگیریم!خوب واسه دبیرستان همیشه قبل شروع سال بهمون کتاب میدادن و من از دیدن کتاب تازه ذوق می کردم!!زنه هاج و واج منو نیگاه کرد و گفت من که نمی دونم استاد باید رفرنس بده!

 

_یادتونه 200 تومن خرج کرده بودم تا موهام صاف شه؟آب کلر دار استخر دوباره فرفریش کرد!ذات بد نیکو نگردد آن که بنیادش فر است!کلاه هم سرم بود خیر سرم...

 

_من هنوز بیمارستان نرفته تهدید به کشیک اضافه میشوم!!مملکته داریم؟

*یکسری کامنت ها را باید جواب بدهم...یکسری لینک ها را هم اضافه کنم.فعلا وقت ندارم.میام پیشتون

 

_بارون بارون بارونه هٍیییییییی......اگه بدونی چه بارونیه....بوی خاک بارون خورده رو دوس داری؟نسیم ملایم نمک آلوده ی دریا رو وقتی که حتی توی خیابون هم بهت می خوره چی؟متانت عیان توی تک تک ساختمان های مخروبه ی این شهر بندری زیر شلاق باران...اینجا تکه ای  از بهشت خداست...باور داری؟

 

_الان کتاب "مرشد و مارگریتا " رو تموم کردم...چه قلمی داره نویسنده ش.فقط این اسمای روسی پدر منو در آورد!!هر چند صفحه بر میگشتم بدونم این ویچ جدیده یا قبلا هم بوده!!

 

_تو آزماشگاه عملی دستمو رسما مالیدم به پلیت پر از باکتری!باز این خوب بود دستکش داشتم ترم دو سرآزمایش قند خون با پیپت (یه لوله ی شیشه ای دراز) یه محلول زرد رنگ و هورت کشیدم!!بعد نمی دونم چی شد ،رفت تو دهنم!! دوستمم خبر داد که محلول قورت داده شده ادرار بیمار دیابتی بوده!!همونجا اشکم در اومد!!بعد فهمیدم دروغ گفته!!دلم می خواست کله شو بکنم!

 

_ترازو امروز بهم یه روی خوش نشون داد و من 82.7 رو زیارت کردم تیجه اینکه  شب جو زده نون پنیر گردو خوردم واز خجالت دیگه نرفتم روش!زیاد نخوردم ولی قرار بود شبا شام نخورم...

 

_این متن و از وب نوشته های یک جراح برداشتم جالب بود بخونین:

می دونین کلمه ی" قسر در رفتن" از جا اومده؟

به گاو یا گوسفند ماده ای که در طول یک دوره‌ی پرواربندی از زیر گاو یا گوسفند نری در برود و باردار نشود، می‌گویند «قِسِر‌»! و به این گاو یا گوسفند می گویند که قِسِر در رفته است.

 

_بچه که بودم عادت داشتم هرجا میرفتم اول باشم.مدرسه.نقاشی.زبان...الان که توی استخر زنا رو مبینم که مثل قورباغه و پروانه تو آب غوطه می خورن و من نگاهشون میکنم...توی کلاس طراحی کسی که 6ماه بود میومد از منی که یکسال میرفتم خیلی جلوتربود. حالام که ولش کردم کلا..بغض می کنم....دست خودم نیست...بیشتر به خاطر اینکه وقت آزاد داشتم و استفاده نکردم.....همش به بطالت گذشت...ماتوشکایی که دوسال پیش تصورشو میکردم این نبود...مدیریت زمان بلد نیستم و لاجرم کیفر می چشم...

 

_اومدم وبلاگمو باز کنم یه قیافه وحشتناک تو وبلاگم می بینم...تبلیغ مستند انسان های عجیب...واقعا جاش تو وب رژیمی من بود؟!!

تلقین

یکی دو روز پیش که با یکی از دوستام روی یک تحقیق کار می کردم از صبح تا 6 غروب کارمون طول کشید.بالطبع سر ظهر ناله و فغانم بلند شد که من گشنمه!!

هی هرچی من گفتم هی به روی خودش نیاورد و کارشو انجام داد.آخرش هم گرسنگی یادم رفت و بی خیال شدم.غروب که شد گفت تو خیلی به غذا اهمیت میدی.اگه یه روزنهار نخوری آسمون به زمین نمی یاد.انقدر به این که چی بخورم و چی نخورم اهمیت نده...اصلا به غذا اهمیت نده!!

خوب فرض کن من به این فکر کنم که امروزکه رژیم دارم  نهار فلان قدر قاشق برنج و فلان قدر خورشت می خورم.این مغز ناخلف من همون موقع سیگنال می فرسته واسه غدد زیر زبانی و آب دهنم راه می افته!!

  یعنی تا چه مدت من با این احساس مبارزه کنم خوب میشه؟ده دوازده سالی میشه که نوشابه نخوردم و اگه تو لیوان جلوم بذارن هم نمی خورم.نه این که هوس کنم و جلوی خودمو بگیرم.اصولا مزه ی نوشابه تو ذهنم تداعی نمیشه!خب چی میشد واسه همه غذاها همین طوری بودم؟دارم تلقین کردن و شروع می کنم:کوکو چیه دیگه پیف پیف!!فسنجون نمی خورم دوس ندارم...من که اصلا گرسنه نیستم بابا(غورغور شکم بلند است!!)

خب اینا ادا اطوارهاییه که من از آدمای لاغر دیدم!!احتمالا نتیجه بده!!آخه یه قانونی بود که می گفت وقتی یه سری کلمه رو مرتب تکرار کنین تا ملکه ی ذهنتون بشن کم کم بهشون اعتقاد پیدا میکنین.گرچه تا به حال این شیوه در مورد زیتون پرورده هیچ جوابی نداده!!

_دنبال کلاس شنایی هستم که با ساعت های درسیم تداخل نداشته باشه.فقط باید مادرجان و راضی کنم و قول بدم که به درسم لطمه نزنه!از مزایای تحصیل در شهر محل زندگیتان این است که مثل دوران دبستان باید حساب پس بدهید!

_از عجایب روزگار داشتن برادری است که هر روز به وبلاگت سر بزند و بپرسد پس کی آپ می کنی!!!بعد هم که بفهمد می خواهی آدرس وبلاگت را عوض کنی بگوید چه طور فری توپول می تونه وبتو بخونه اما من نخونم!!بعد تو گیج نگاهش کنی تا فری توپول را توی لینک هایت به یاد بیاوری!خوب باشد!!من آدرس وبلاگ را تغییر نخواهم داد!ما با این کارها دچار خودسانسوری نمی شوییم...!!

از این به بعد پنج شنبه ها آپ می کنم!!مگه اینکه کاهش وزن داشته باشم ،چون ممکنه اگه خبرشو اعلام نکنم خدای نکرده ذوق مرگ بشم!

 

استخر میرویم!!

 آدمو سگ بگیره جو نگیره!تو تابستون دو هفته رفتم استخر حس ناجی غریق بهم دست داده بود.شنا هم که بلد نبوم فقط ورجه وورجه می کردم!!این استخره قیمت خون باباشونم پول می گرفتن.البته به ما که این حرفا نمی خوره!!من از طرف اداره ی پدرجان با یک سوم قیمت بلیط می گرفتم!!واز اونجایی که این آخرین تابستون آزادیم بود انقدر تو آب می موندم که به قول برادرجان تورژسانس کنم!به جون ماتو(همون ماتوشکا) انقد بهم مزه داده تصمیم گرفتم جزو شروط ازدواجم یه خونه ی استخردار بذارم!!حالا سونا و جکوزی هم نداشت خیلی مساله ای نیست ولی استخرو حتما داشته باشه!بعد هم که شامپو و لیف و صابونمو جا گذاشتم!بی معرفتها نکردند حداقل لیف شخصمیو نبرن!!ما آخرین سئانس زنانه بودیم و بعد ما مردا میومدن،توی خونه داشتم اظهار امیدواری می کردم که شاید فرداش برم وسایلم باشه که برادر جان با خنده فرمودن اگه بعد از شما مردا بودن که تا الان همه جاشونو باهاش شستشو دادن!!پدرجان هم دعا کردند که با این حواس جمع چیزی تو شکم مریضا جا نذارم.الهی آمین!!

بعد اینکه من نمی دونم ملت چرا انقده درس خون شدن!دو هفته مونده به مهر ما میرفتیم سر کلاس!!بعد فک کن یه دونه غایب نداشتیم!نه جدی چه خبر شده؟اوج بدبختی اینجاس  که در حالی که فامیل های گرامی توی مسافرت و گشت و گذار بودن بنده تا سه نصفه شب داشتم اجزای خونی رو می خوندم!یعنی استاد عزیز تشریف آوردن سر کلاس و45 دقیقه تدریس کردن و کمی هم از خاطرات بچه هاشون تعریف کردن و داشتن میرفتم گفتن دو فصل درس دادم و یه اشاراتی هم به فصل 35 کردم!!

مام گفتیم درسی که تو چهل و پنج دقیقه گفته شده  فوقش تو یه بعدظهر می خونیمش دیگه!شب که شد دیدیدم مااااااااااااااادرجان!!دو فصل و خورده ایش 70 صفحه شده!!آقا شب دراز است و قلندر بیدار!!(میدونم توی این وبلاگ اشخاص تحصیل کرده ای رفت و آمد دارن که می تونن شبی 400 صفحه رو هم مطالعه کنن.به بزرگی خودشون ببخشن..ما وسعمون بیشتر از 100 تا نمی رسه!!)

خلاصه اینکه ماتوشکا مشغول بوده که نظر نمیداده وگرنه وبلاگاتونو می خونده!

 من هنوز نمی تونم زیاد راه برم...واسه رفت و آمد ماشین می گیرم...اما راحت میشینم و بلند میشم.تا ساعت 4_5 که از یونی میام چیزی نمی خورم...شام هم فقط میوه!!وزن مزخرف هم همچنان سرجاشه!!هی تو راه وسوسه میشم رداکتیل بخرم...هی میگم نه من می تونم!!

همه مراحل لینک دونی گودری رو انجام دادم!کدشو هم وارد کردم!نمی دونم چرا اجرا نشد؟!!!

 مرسی به خاطر راهنمایی هاتون برای بوی بد دهان!حقیقتش موقع رژیم های سخت این جوری میشم.

دوچتون دارممممم!!

فعلا

 

 

 

 

!

 

خطر!این پست مثبت هیجده میباشد!

یک مدتی بود توی اینترنت مدام میدیدم از کلمات احمدی نژاد و م.مه و ولولو به شدت استفاده می شود! سرچ کردم و از بین چند سایت فلفلی شده بالاخره یکی را پیدا کردم که شرح واقعه را بر من روشن کرد!

همان ضرب المثل معروف آن مم.ه را لولو برد که توسط رئیس جمهور فخیمه در جمع ایرانیان خارج از کشور در رابطه با تحریمات استعمال گشته و با ذوق و دست زدن و جیغ کشیدن از جانب حضار مواجهه گشته!بعد ایشان فرموده اند که شما میدانید خارجی ها(همان فرمانروایان ممالک کفر)کجایشان میسوزد؟که با چشم غره های غلامعلی مواجه شده (آن پست پادشاه و ندیم طناب به دست یادتان هست؟) و فرمود بروند بر همان جایشان که میسوزد آب بریزند.

طرفداران ا.ن قویا اعتقاد دارند که استفاده از این ضرب المثل شیرین فارسی بسیار به جا بوده و این خاکی بودن ا.ن را می رساند.منتهی چند روز پیش که رهبردر جمعی از شاعران سخنرانی می کردند در رابطه با غزلیات عاشقانه با آن ها فرمودند که در مواقع بیان احساسات حد و عرف را نگه دارید وزیاد احساسات خودتان را غلیظ نکنید. معنای ضمنی حرفشان این میشد:شنونده را به انزال نرسانید (من عمیقا از خانواده هایی که از این جا رد میشوند عذر خواهی می کنم)

حالا گیریم که ما ادبیات غنی و شیرینی داشته ایم!!این ادبیات شیرین ما کلمات رکیک هم زیاد داشته!از مولوی بگیر تا همین ایرج میرزای خودمان.و آیا جای بیان این ها توی یک مجمع بین المللی است؟ اوضاع به همین ترتیب پیش برود به زودی فیلم های پ.رنو گرافی به کارگردانی ا.ن وارد بازار می شوند!!

پ ن :نمی شد این رژ لب را یک جوری میاختند که همه اش از تو لوله در بیاید؟زیر ناخن هایم همه رنگی است بس که انگشتم را فرو کردم توی لوله اش!مادرجان می گوید چرا گدا بازی در می آوری خب برو یکی دیگر بخر!!راستش دلم نمی آید من ازچیزی استفاده کنم باید شیره اش را بکشم بیرون

پ ن:کمرم بهتر شده!یعنی کج و معوج می توانم راه بروم.

پ ن:ما یک استاد زبانی داریم که می گوید توی ایران 3 نفر دیگر (فقط) مثل ایشان وجود دارند که یکیشان هم مرده!!کلی خودش را تحویل میگیرد.الحق و الانصاف خوب هم درس میدهد.فقط توی معنی کردن لغات اختصاصی لنگ می اندازد و اگر ما صحیحش را هم به ایشان بگوییم گوش نمی دهد و باز حرف خودش را میدهد!!آخرپدر من از کی تا حالا لنفومای هوچکین شده نفخ شکم؟!!

پ ن:من بی خیال رژیم نشده ام فقط چون نمی توانم ورزش کنم کاهش ندارم ...هی روزگار...

پ ن:یک استاد دیگری داریم کارشناسی ارشد دارد.مدیر گروه محترم به شدت با ایشان درگیری دارند.یعنی هر حرفی این بزند آن یکی تکذیب می کند.این امتحان حذفی می گذارد اون لغو می کتد و از این بساط ها.بعد ما که خبر نداشتیم!!رفتیم جلوی مدیر گروه گفتیم دکتر فلانی (منظور همان استاده) این جوری گفته!ایشان هم فرمودند هه...از کی تا حالا فلانی دکترا گرفته؟از کدوم یونیورسیتی؟؟آکسفورد؟اون ارشدشو هم به زور گرفته....آقا ما کف کردیم!یعنی آدم دشمنش را هم جلوی دانشجو این جور ضایع نمی کند!حالا تو این مملکت که کاردان هایش استاد دانشگاه می شوند یک کارشناس ارشد را اشتباهی دکتر خطاب کردیم...البته از شاهکارهای این آقای دکتر واقعی هم کم نمی گویند...

پ ن:پیوست هایم از خود متنم بیشتر شد!!برای رفع بوی بد دهان چه کنم؟پدرجان نسبت های ناشایستی به بوی دهانم می دهند!!

خاطره

کار نشد ندارد!یعنی توی استراحت مطلق هم باشی وزن کم میکنی!منتهی به شیوه ی لاک پشتی!بعد از دو هفته همهههههههههه ی همش 300 گرم کم کردم!شدم 83.700 استاد بیوشیمی مان میگفت بدن آدمیزاد خیلی خسیس است و به این راحتی اندوخته هایش را پس نمی دهد ها!!من باور نمی کردم!!

ماه رمضان دوسال پیش بود که شنیدیم قرار است برای دختر دایی جان خواستگاربیاید.بدین صورت که تنها کسی که از فامیل داماد دختر دایی را دیده بود مادر داماد بود وداماد بیچاره حتی یک بار هم دختر دایی را ندیده بود و می خواست بیاید خواستگاری!!بعد از رای زنی به این نتیجه رسیدند که توی خانه ی ما مراسم خواستگاری بر پا شود چون آمدیم و داماد دبه درآورد حداقل خبرش جایی نپیچد!!

بعد پسر داییم آنقدر غیرتی بازی در آورد که دختردایی پیراهن بلندی پوشید و چادر سپیدی روی سرش انداخت و یک گوشه نشست!!

آن ها آمدند و دختر داییم به اتاق خواب رفت !!کلی خنده ام گرفته بود.فکر می کردم این اتفاقات فقط توی فیلم ها می افتد!!

نشستند و تمام مبلمان را اشغال کردند.بحث های معمولی شروع شد!!بار پذیرایی هم افتاد گردن من.انقدر جناب داماد سرش را خم کرده بود که می ترسیدم گردنش بشکند.خیس عرق بود!!هرچه جلویش گذاشتم هیچ نخورد.دلم برایش سوخت.

رفتم توی اتاق و به دختردایی گفتم نگران نباش!!بعد دستش را گرفتم و آوردم توی سالن.به محض این که آمد توی سالن همه دست زدن و شادی کردند.مادرخانم داماد هم خطاب به پسرش گفت سلیقه ام را می پسندی؟داماد یک لحظه دختر دایی را نگاه کرد و بازهم خیره شد با پاهای خودش!!

بحث ها جدی شد و کم کم مهریه و شیربها هم تعیین شد!دختردایی هم تا آخرین لحظه نتوانست داماد را خوب نگاه کند ومن یواشکی برایش تعریف می کردم!!سرانجام  یکی از عجیب ترین ازدواج ها در خانه ی ما شکل گرفت!

خلاصه همه چیز به خیر و خوشی تمام شد!

گرچه از همین الان با مادرشوهر بیچاره ای که خودش مسبب این ازدواج بوده کارد و پنیر است!!

می گویند در جمعی مردانه بزرگی گفت هرکس که از زن خویش ناراضی است برخیزد.همه برخاستند به جز یک نفر!!شیخ گفت خدا را شکر که یک نفر در این جمع راضی است.مرد گفت یا شیخ.زن من با سنگ پایم را شکسته و نمی توانم از جایم بلند شوم و الا اولین نفری بودم که از جایم بر می خاستم!!حالا حکایت ماست...یک نفر که از مادر شوهرش راضی باشد!!

خیلی خنک شده وبم ...ولی از بس تو رختخواب موندم دارم هنگ می کنم!!ایشالا هفته ی بعد از این حال و هوا دربیام

 

باکلاس باشیم(کمی تا قسمتی زنانه)


کامپیوتر را آورده ام توی رختخواب و به خاطر استراحت مطلق اجباری و نزدیک به اتمام شارژ بودن اینترنتم تصمیم گرفته ام از فرصت باقیمانده نهایت استفاده را بکنم!!

ایده ی این پست را از روی یکی از پست های وبلاگی برداشته ام که جوانی در آن راجب به امل بودن دختران شهری که در آن سکونت داشت قلم رانی کرده بود.و از آنجایی که دوز فمینیسم در من به شدت بالاست جرقه ی نوشتن این پست در مخم زده شد!!

شمایی که این وبلاگ را می خوانی!آیا با کلاسی؟(در این جا مقصود زنان هستند)مصادیق داشتن کلاس را در چه می دانی؟این مقوله تا چه حد برایت اهمیت دارد؟

من به شخصه فرهیختگی را به چیزی که این روزها تحت عنوان کلاس مد شده ترجیح میدهم.و از آنجایی که ممکن است تحت اتهام "گربه دستش به گوشت نمیرسه میگه بو میده" قرار بگیرم می خواهم بدانم تحت معیارهای رایج در کجای این مزنه قرار میگیرم!!

باکلاس بودن ربط مستقیمی به پولدار بودن دارد!اگر یک ماشین اسپرت زیر پایتان و یک عینک گوچی به چشم و یک ساعت ورساچه به دست دارید و موهای های لایتتان از زیر روسری کوتاهتان بیرون ریخته ومشتری سولاریوم و سالن های اپیلاسیون و آرایشگاه هستید باکلاسید !در این مرحله شما احتمالا وجتبلین هستید و دائم به دکتر پوست و مو سر میزنید و در فکر تناسب اندامتان هستید.موسیقی پینک فلوید گوش میدهید و نهایتا انریکه!مدرکتان یکی از رشته های مهندسی احتمالا توی دانشگاه آزاد است!کیف و کفشتان مارک است و با یکدیگر همخوانی دارد.ابروهای خالکوبی شده و ناخن های مانیکور شده دارید، بوی عطرتان مشام را نوازش می دهد و انگلیسی را بسیار عالی و روان صحبت می کنید

حالا بیایید نشانه های امل بودن را بررسی کنیم:

طبق گفته ی آن آقا این دختران به شدت بوی عرق میدهند!!هیدرودرم لیدی را نمیشناسند!صورت اصلاح نشده دارند. با وجود آنکه قیافه ی دل چسبی ندارند به راحتی "پا" نمی دهند.رقص بلد نیستند.آدامس اربیت نمی خورند!!!!دلو دورانت نمی زنند.بماند که گویا ایشان همه ی آنها را چکاب کرده بودند که انقدر دقیق از اوضاع اطلاع داشتند!!

وقتی راجب به بوی عرق دادن دخترکان می خواندم به یاد روزهای اوج گرمایی می افتادم که ملت همه توی خانه شان زیر کولر دراز کشیده بودند و ما به دانشگاه میرفتیم.وقتی توی ماشینی می نشستم که چند ساعت زیر افتاب مانده بود بدون اغراق نفس کشیدن مشکل میشد.مثل آهن گداخته عرق می کردم و مانتوی سیاهم مانند آنکه توی گچ انداخته باشند سپید میشد.حمام کجا بود برادر محترم وقتی تا 8 شب دنبال گرفتاری هایم بودم؟

شما گمان میکنی ما دلمان نمی خواهد ساعت ها مراکز خرید را دنبال کفش و لباس ست و شیک زیر و رو کنیم؟که مرتب توی خانه برقصیم تا رقص یاد بگیریم؟

میدانی؟دنیای قشنگیست...گرچه مبتذل و سطحیست.اینگونه زیستن را میگویم.با این نشانه ها من شخصا اعتراف می کنم که امل هستم!!

حال و حوصله ی با کلاس شدن را هم ندارم!!

حال و حوصله ی شروع شدن دانشگاه را هم ندارم!!چه کاری است حالا!!داشتیم برای خودمان زندگی میکردیم.من هم که دچار سندرم "دیلاتاسیون آنوس" * هستم...قوز بالا قوز...

دو پرس آش برای افطار خیلی زیاد است آیا؟!!

*آن هایی که فهمیدند به روی خودشان نیاورند لطفا!!

روز پزشک

صبح بلند شدم و با اشتیاق رفتم طرف مادرجان و گفتم امروز یک شهریوره!!گفت خب !!گفتم تولد ابن سیناست!برگشته به پدرجان میگه اگه گفتی اسم کوچیک ابوعلی سینا چی بود؟پدرجان یه کم فکر میکنه و میگه محمد ذکریای رازی!!

برادرجان می پرسه روز پزشکه و من با دهن باز نگاش میکنم!بازوش و نیشگون میگیرم و میگم بلندتر بگو!!بلند میگه امروز روز پزشکه ها!!

مادرجان میگه جدی؟زنگ بزنیم به دکترهادی تبریک بگیم!!با لب و لوچه ی آویزوون می پرسم پس من اینجا برگ چغندرم!!میگن تو که هنوز پنج سال داری!!کلا این پدرجان همیشه سر مناسبت ها حال ما رو میگیره!!روز نوجوون جوون بودیم.روز جوون این بچه بازیا ازمون گذشته بود!!

بعد رفتم آرایشگاه و آرایشگر همونطور که داره موهامو کوتاه میکنه می پرسه دانشجویی؟چی میخونی؟Hippie

_پزشکی می خونم!!

_واقعا؟من همیشه آرزو داشتم پزشکی بخونم.خیلی رشته با کلاسیه!!حالا لیسانسی یافوق لیسانس؟

_پزشکی می خونم!!دکترم!!

_منظورم اینه که مامایی می خونی یا دندونپزشکی؟

_پزشکی می خونم

_پس متخصصی؟

فقط نگاش کردم!!من نمیدونم یارو جوونیاش عاشق چی بوده!!اما اصلا فکر نکین همین یه مورد بوده ها!زیاد این سوالا رو ازمون می پرسن!!

اونایی که بهمون غر می زنن ویزیت ها چرا انقدر گرونه!!اونایی که میگن شماها چرا بداخلاقین!!

ترم پیش استادمون یه وسیله ی جدید پیش گیری از بارداری رو معرفی کرد که اگه تهیه میکردیم و در مورد مزایا و معایبش کنفرانس ارائه میدادیم یه نمره ی اضافه برامون در نظر میگرفت.رفتم داروخونه تا بپرسم که از کجا می تونم همچین چیزی و سفارش بدم.پسرجوونی که داشت جوابمو میداد چیزی راجبش نشنیده بود اما خواست توضیح بدم تا اگه شد تهیه کنه.من هم داشتم می گفتم که از دمای بدن زن استفاده میشه و قبل In Love... استفاده ش می کنن و...که چشمم افتاد به زن تپلی چادری ای که گوشه ی داروخونه ایستاده بود تا چشمش به من افتاد چادرشو رو صورتش تگ کرد و با اشمئزاز به دوستش گفت پناه بر خدا من با شوهرم هم از این حرفها نمیزدم!!

آقا من مرده بودم از خنده!!

ببینید دوستان.به لطف کمر دردم من تمام روز داخل رختخوابمم!!یعنی اگه به دلیل ماه رمضون و گرسنگی اجباری نبود الان بالن شده بودم!!وزنم کمافی السابق تکان نخورده است!!می آم توی وبلاگ هاتون خجالت میکشم!!

دکتر مهسا.دکتر مریم و دکتر سیمای عزیزم روزتون مبارک